قدم به قدم با خویشتن به مهربانی نجوا میکنم .
با دلم میگویم از شب و رنج و غم این حصار و کنج این قفس.
از حسرتهایی که به خاطر کهنه شد.
از آن زخمی که در دل تاریکی سر باز میکند و التیامی برای داغ مهلکش نیست.
از بغضی که گاه و بیگاه بی هیچ بهانه ای میشکند و از چشمی که تا ابدیت خونابه ریز است.
می گویم و میدانم که او نیز میداند دیگر این پرنده مردنیست دیگر گل شوق در دشت بیحاصلم نمیروید و آن سرو ناز که روزی نشانی از بهار عمر من بود خشکید و همه برگ و بارش را تند باد زوال در هم شکست.
آری تنهایی این عاقبت آن همه سر بزیری است. اما هراسی از این بیکسی ندارم .
بی خویش تر از آنم که در بند خود اسیر شوم .
من آن دیوانه ام کز دام گسسته ام .سرمستم و رها
از همه عالم و جان و تن رها...